علی فرنود: یک لغتی دارند این خارجیها، humbling، نه به معنی فروتنی، که به معنی آن تجربهای که آدمیزاد را فروتن میکند. آن آدم گند دماغی که قبل از تجربه فکر میکرد که سلطان جهانش غلام است، بعدش میفهمد که راستش از این خبرها هم نیست. میفهمد که چه چیزهایی در حیطه قدرتش هست و چه چیزهایی در اختیارش نیست. تجربه عوضش میکند، هم خودش را و هم دیدش را به دنیا. بگو جوان بیست و چند سالهای که تازه از دانشگاه فلان با معدل فلان و مدرک فلان فارغالتحصیل شده و همیشه هم احسنت و تبارکالله شنیده و بعد مدام تلاش میکند که بلکه کاری بگیرد و کسی تحویلش نمیگیرد. بعد از مدتها یک نفر میگوید که
بیا اینجا مصاحبه و بعد از دو دقیقه میگوید که خوش آمدی و شما به درد ما نمیخوری و برو. یا بگو آقای آدام گرنت که کتابش را با این قصه شروع میکند که سه تا دانشجویش آمدند که استاد، میخواهیم شرکتی تاسیس کنیم که عینک به قیمت ارزان بفروشد. شما هم سرمایهگذاری کنید و سهامدار شرکت باشید. بعد آقای آدام گرنت میپرسد که همه وقتتان را گذاشتهاید روی این شرکت جدید؟ و جواب میشنود که نه همه کارهای تماموقت دیگر داریم. وبسایتتان راه افتاده؟ هنوز نه. بعد آقای آدام گرنت، استاد دانشگاه و مغز متفکر بازرگانی، به شرکتی نه میگوید که امروز یک میلیارد دلار ارزش دارد. از دست دادن این ثروت چنان آقای آدام گرنت را عوض میکند که موضوع تحقیق جدیدی انتخاب میکند در زمینه نوآوری و ابتکار، و کتاب مینویسد در این زمینه.
یا خیلی چیزهای دیگر، یعنی راستش چیزهای سنگینتر، خیلی هم سنگینتر. بیپولی وقتی فکر میکنی که تمام زندگی تلاش کردهای تا جای بهتر ِ این دنیا ایستاده باشی. تمام شدن یک رابطه که همه وجودت را گرفته بود و نفس میکشیدی به هوایش. رفتن یک جای دیگر دنیا و از صفر شروع کردن. بیماری شدید خودت یا نزدیکانت. دیدن سقوط و هبوط خودخواسته یک عزیزی که امید بسیار داشتی به آیندهاش. دیدن رنج مردم، چه در طول تاریخ و چه همین کنار دستت، همان رنجها که مینشینند به جان. همه اینها، یکی یکی یا با هم، جهانبینیت را ذره ذره عوض میکنند. آن روزها که اتفاق میافتند، قلبت فشرده شده و توی سینهات شده اندازه ارزن. دنیای دور و برت را که نگاه میکنی، جلوی چشمت را مه گرفته انگار. بعد که تمام میشوند، نگاهی میکنی و شروع میکنی به فکر و میشوی یک آدم دیگر. یک روز و روزگاری بود که آدمهایی که از این تجربیات زیاد داشتند تشبیه میشدند به فولاد آبدیده. تصویرش هم این بود که روزگار آهنگری است که این آهن مذاب را مدام با چکش میکوبد و این آدمها مدام سختتر میشوند. این روزها که نگاه میکنم ولی، فکر میکنم یک عده میشوند سفت و سخت ولی دُگم و بیانعطاف. تلخ. زهر هلالی که با ده من عسل نمیشود خورد. بعد همان اتفاق برای یک عده دیگر میافتد، نتیجه میگیرند که حیدر بابا، دونیا یالان دونیا دی و کلا خاموش میکنند و خودشان را بیتاثیر میبینند در دنیا و اتفاقاتش. بعد یک دسته سومی هم هستند که به تجربه فکر کردهاند و یاد گرفتهاند و خودشان را شناختهاند. در میانه بحث، یک لبخند کوچکی به لب دارند و میدانند که زندگی صفر و یک نیست، بالا و پایین دارد، حکم کلی نمیدهند و درست و غلط و سیاه و سفیدِ مطلق نمیبینند. همکاری داشتم به این رده آخر میگفت "الماس تراش خورده". چه حیف که تعدادشان کم است.